خواسته ی سرباز منطقی هست یا قاعده ی بازی؟
سلام،نمی دونم چرا ولی خیلی تحت تاثیر این داستان قرار گرفتم؟!
خواسته ی سرباز منطقی هست یا قاعده ی بازی؟
بعده اینکه داستان رو خوندین دوس دارم نظرتونو بدونم...
قاعده بازی
"تمام شد این خانه آخر بود ...
ذوق رسیدن خستگی راه رفته را از تن خسته اش زدود ...
نفس عمیقی کشید ...
برگشت و به راه آمده نگاهی انداخت ...
چقدر خانه سیاه و سپید که ایستاده بود ، مکث کرده بود ، تهدید شده بود ، کشته بود ...
به مهره هایی که گوشه صفحه شطرنج ، میدان کارزار ، افتاده بودند نگاه کرد . شکست خورده هائی که نرسیده بودند ... اما او ، این سرباز شجاع ، رسیده بود و حالا اینجا بود ...
روی خانه آخر صفحه شطرنج ... او سرباز پیروزی بود که مانده بود ...
- سلام ، خسته نباشی جوان
صدا او را بدنیا برگرداند ..... به خود آمد و به سمت صاحب صدا چرخید .... میشناختش .... وزیر بود ....
وزیر لبخندی زد و با لحنی دوستانه گفت :
- آفرین ، کارت عالی بود ...خسته نباشی ... خب دیگه میتونی بری . از اینجا به بعد دیگه به عهده منه ....
- برم ؟! کجا برم ؟ من تازه رسیدم ... ما که هنوز برنده نشدیم .... کار من هموز تموم نشده .
- درسته که هنوز نبردیم اما کار تو اینجا تمومه . باید بری ...
- باید ؟ بایدی در کارنیست ...من به اینجا رسیدم ...حقمه که ادامه بدم ...
وزیر که دیگر لحن دوستانه ای نداشت با بی حوصلگی گفت :
- حق ؟ حق چیه ؟ اینجا جای تو نیست . این قانونه و تو نمیتونی تغییرش بدی .
- من قانون رو میدونم اگه نمیدونستم تا اینجا نمی رسیدم .
- اشتباه نکن سرباز . در اینکه تو کارت را خوب انجام دادی حرفی نیست اما اگه قانون رو میدونستی باید میفهمیدی که دیگه جای تو اینجا نیست .
با تحقیر نگاهی به صورت سرباز انداخت و ادامه داد :
- ببین اگه قانون بازی را میدونی باید این مطلب مهم را هم بدونی که تو فقط میتونی جلو بری ، در واقع تو یک خط شکنی ...
یه کسی که راه رو برای بقیه هموار می کنه .... البته کار تو قابل تقدیره .... تو به آخر صفحه رسیدی و ما به موقع از تو تشکر و قدر دانی ویژه می کنیم ...
سعی کن که واقعیت رو درک کنی ... یه نگاهی به اطرافت بنداز . دیگه راهی برای ادامه دادنت نمونده ... منطقی باش
منطق برای او این بود که خودش تا اینجا رسیده پس باید خودش ادامه دهد . نمی خواست جایش را به کسی بدهد
وزیری که در اول راه به احمقانه ترین شکل ممکن از میدان اخراج شده بود ولی حالا می خواست نه تنها پیروزی او را با خود تقسیم کند که قصد داشت همه افتخارات را از آن خود کند ... با خود فکر کرد :
- هر چند که این یه قانون ظالمانه ست اما قانونه و قاعده بازی ... دیگه راهی نمونده که بروم ... راه بازگشتی هم برای من وجود نداره ...اینجا من تموم میشم ...
با لحنی افسرده به وزیر گفت :
- اما من نمی خوام شکست بخورم
- تو برو بیرون ، من شاه را مات می کنم و همه برنده میشیم ...
- اما تو که ...
حرفی نداشت . کاری از دستش برنمی آمد .
به مهره هایی که دور زمین افتاده بود نگاه کرد .نگاه سنگین و پوزخند تلخشان روی دوش خسته اش سنگینی می کرد .
کاش جای آنها بود ...کاش به اینجا نمی رسید . به مهره هایی که حالا به او می خندیدند حسادت کرد ...
دست کم آنها از دشمن شکست خورده بودند ولی او کشته دوست بود ...
آهی از ته دل کشید...به راه رفته که دیگر معنایی نداشت خیره شد ... و به آرامی کنار رفت ...