یه سلام...
سلام
امروز بعده اینکه آزمون تموم شد و اومدیم بیرون چشام پر از اشک شد!!!
نه بخاطر اینکه بد نوشته بودم!
اشکایی که تو چشمام حلقه زد اشک شوق بود...
نه بخاطر اینکه خوب نوشته بودم!
بخاطر نگاه های منتظر مادر و پدر ها... نگاه ها و چشمانی که انتظار اینو میکشیدن که دخترشون با لب خندون از جلسه بیرون میاد یا ...
یکی مامان خودم که : بیشتر از من استرس داشت و اینو خیلی خوب میتونستم از رفتارش بفهمم...
نگران ،امیدوار، و دعا گو...
یه انرژیه خوبی گرفتم وقتی که یه موج قوی از اون همه محبت و عشق و علاقه بهم منتقل شد...
خیلی دوسشون دارم خیلی...
یه معذرت خواهی بابته اینکه تو این چند مدت نتونستم مطالبی مرتبط با موضوع وبلاگ بزارم ولی از این به بعد به امید خدا...(خدا اینجاست با ما چای مینوشه)
منتظر باشین...
+ نوشته شده در شنبه یازدهم تیر ۱۳۹۰ ساعت 1:17 توسط یلــدا م
|